♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خار خنديد و به گل گفت سلام
و جوابي نشنيد
خار رنجيد ولي هيچ نگفت
ساعتي چند گذشت
گل چه زيبا شده بود
دست بي رحمي نزديک آمد
گل سراسيمه ز وحشت افسرد
ليک آن خار در آن دست خليد و گل از مرگ رهيد
صبح فردا که رسيد
خار با شبنمي از خواب پريد
گل صميمانه به او گفت سلام
گل اگر خار نداشت
دل اگر بي غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسي تنگ نبود
زندگي
عشق
اسارت
قهر و آشتي
همه بي معنا بود
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فریدون مشیری